رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 20300
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ℕazanin

صبح که از خواب بلند شدم منگ بودم . نمی دونستم کجام . یکم توی تخت موندم . فهمیدم توی خونه ام . برام طبیعی بود . مثل هر روز دیگه . بلند شدم و نشستم روی تخت . سرم گیج رفت و درد شدیدی زیر دلم حس کردم . تازه یادم اومده بود که شب پیش چه کرده بودم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم . باورم نمی شد . من و آترین ، دیشب .
احساس گناه می کردم . دوست داشتم از ته دل زار بزنم و بگم : چرا رها ؟ چرا ؟
حالم اصلا خوب نبود . انقدر ذهنم مشغول بود که حتی فکر نکردم که چه جوری به خونه رسیدم. با خودم گفتم : نکنه ..........نکنه که رامتین چیزی فهمیده باشه . اگه فهمیده باشه که بدبخت میشم
به خودم جواب دادم : نه که الان نشدی ؟ با اون کاری که دیشب کردی ......... یعنی بد تر از اون نمی شد .
ــ آره بد تر از این نمیشه . حالا چکار کنم ؟ خدایا من چه قدر ابلهم
چشمامو بستم و فکر کردم . به حال زار خودم فکر کردم . به بد بختی که برای خودم ساخته بودم. یعنی به همین راحتی دنیای زیبای دختر من تمام شد . به همین زودی ؟ باید به دنیای زن ها سلام میکردم . وای که چه سخته . نمی دونم چه مدت در حال فکر کردن بودم اما اصلا قدرت اینکه از جام بلند شم رو نداشتم . تمام بدم ضعف کرده بود .
با صدای در به خودم اومدم .
ــ کیه ؟
ــ بیام تو ؟
آترین بود . وای اصلا نمی خواستم ببینمش . ازش متنفر شده بودم . اون بود که منو از دنیای زیبای دخترانه بیرو کشیده بود .
آترین ــ رها حالت خوبه ؟ چرا جواب نمیدی؟
من ــ برو آترین . نمی خوام ببینمت .
آترین بدون توجه به حرف من وارد اتاق شد . اخمی روی پیشونیش بود . چشماش ناراحت بود . اومد روی تخت کنارم نشست . سرشو گرفت توی دستش . با صدایی که احتمالا از بغض گلویش دو رگه شده بود گفت :
ــ می دونستم . می دونستم پشیمون میشی .
چند لحظه مکث کرد و بعد سرش رو گرفت رو به روی من و با صدای بلند گفت :
ــ بهت گفته بودم اما خودت اصرار داشتی .
جا خورده بودم . نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته !
من ــ من ؟ ........ من اصرار داشتم ؟ دیشب ؟ تو...........تو منو
نذاشت حرفم رو ادامه بدم .
آترین ــ خواهش می کنم رها ..... نگو که من به زور از تو خواستم .
یه چیزایی داشت یادم میومد . دوباره نشستم روی تخت . اخم کرده بودم و سعی می کردم به یاد بیارم . سرگیجه ی شدیدی داشتم . دستم رو روی سرم گرفتم . حتما رنگم هم پریده بود . انقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم آترین کی از پیشم بلند شد . چند لحظه ی بعد با یه لیوان آب قند بالای سرم وایساده بود . جرق جرق داشت قندارو هم میزد . آب قندو داد دستم و گفت :
ــ دیشب خیلی ترسیده بودم . نمی دونستم چه طوری بیارمت خونه . نمی شد دستتو بگیرم و خیلی بی خیال ببرمت توی خونه و بدمت دست سوگند . از اون طرف هم می ترسیدم بیارمت خونه مامان بابات بگن چرا با تو اومده . گیج شده بودم و اضطراب داشتم . می ترسیدم کسی از کار ما بویی ببره. اما بالاخره دلو زدم به دریا و خودم رسوندمت خونه . من دیشب با ماشین تو رفته بودم مهمونی . رامتین هم با ماشین خودش بود .
با اکراه پرسیدم :
ــ چرا؟
ــ چون رامتین ازم خواست . خودمم نمی دونم چرا ولی خیلی خوب شد چون تونستم باهاش ترو بیارم خونه . راستی رامتین دیشب قبل از این که شما بیاید غیبش زده بود و امروز صبح ساعت نه برگشت . دیشب یه ذره هم خواب به چشمم نیومد .
ــ رامتین امروز صبح اومد ؟ مثل اینکه دیشب مثل شما خیلی بهش خوش گذشته .
ــ رها خواهش می کنم دوباره اینو تکرار نکن . امیدوارم یادت باشه که این خواسته ی هر دومون بود . ولی من قبل از اون به خاطر تو خودم رو کنترل کرده بودم و به تو نزدیک نشدم .
اخم بزرگی کردم و بیرونش کردم .
برام جالب بود که چرا مامانم نمیومد سراغم ببینه چه بلایی سرم اومده . آخرش عزم خودمو جزم کردمو به زور و با درد رفتم از اتاق بیرون . خونه ساکت و آروم بود . رفتم سر یخچال و یه لیوان آب برداشتم و لا جرعه سرکشیدم . رفتم سمت تلفن و یه زنگ زدم به رامتین . بعد از سه تا بوق جواب داد :
ــ بگو رها کار دارم .
ــ سلام
ــ گفتم عجله دارم سلام !
ــ مامان اینا کجان رامتین ؟
ــ تو تو خونه بودی . من می دونم ؟
ــ من الان از خواب پا شدم . راسی دیشب چرا خونه نیومدی ؟
ــ تو چرا با آترین اومدی؟
ــ سوالو نپیچون!
ــاصن میام خونه ببینم چه خبره
ــ باشه فعلا بای
ــ خدافظ
دوباره توی دلم شروع کردم با خودم حرف زدن .
ــ حالا چه خاکی می خوای تو سرت بکنی .
ــ چرا ؟
ــ الان رامتین میاد با این قیافه چه جوری می خوای بری جلوش . حتما میفهمه یه جوری هستی .
ــ ای وای راست میگیا . خوب یه آرایش می کنم نمی فهمه .
ــ بابا رامتین صابغه داره . ممکن نیس نفهمه .
ــ خب یه خاکی تو سرم میریزم دیگه .
همینطوری با خودم درگیر بودم که زنگ درو زدن . دو دستی کوبیدم توسرم . یه رژ لبم نمالیده بودم . قیافه ام عینهو مرده ها شده بود .موهام هم گوریده شده دورم بود . دویدم سمت اف اف درو باز کردم و سعی کردم خونسرد باشم . رامتین اومد تو .
ــ سلام رامتین .
ــ سلام
ــ بگو ببینم دیشب چرا خونه نیومدی ؟
رامتین یه نگاه توی صورتم انداخت . اخماشو کشید تو هم .
ــ رها چرا انقدر رنگت پریده ؟
دستام که یخ یخ بود رو گرفت توی دستش .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: